گمراهی سوال ها

با خود رد خون را می کشم
دیگر حتی آن که طلسم عشق اش را بر پیشانی دارم هم
تکفیرم کرده:
در وجودم تنها برای خود و عشق ام جای دارم،
حتی آن چشمان زیبا را هم راهی به درون نیست...
در بر دوش کشیدن مترسک آن که آن ها می خواهند،
تکه تکه خود را در مه یخ زده افکارم گم می کنم...
بی مانندی عشقم در قالب پوسیده هزاران هزاران باره شان نمی گنجد
تا که از روزن تنگ چشمانشان داخل شود...
حتی آن که آرزوی بهشت اش را در دل دارم هم
تکفیرم کرده...

0 نظرات: