ترس از ناشناخته

ابر ها همه در بالای سرم گره خورده‌اند
اضظراب در میان بدنم به سنگینی فشرده می شود،
زمین چون خمیر سستی زیر گام هایم فرو می رود و نگاهم برای گشودن کورسویی به زحمت بر پرده مات تاریکی پنجه می کشد...

آن نگاه های وحشت زده قادر به شکافتن جدار سخت حقیقت نیستند، اما انگشتانم می‌توانند رد خراش هایشان را در همه جا لمس کنند...

در برهوت کلمات سایه دوردست پرندگان را به نگاه شکار می کنم تا در ردّ رو به زوال قدم هایم جاری سازم...

بگو - بگو که انگشتان لرزانت را بر صفحات‌ام می فشاری و نفس ها را به سختی فرو می‌دهی
بگو - بگو این است آن چه
گم شده‌ات
می‌پنداشتی...

نفس سرد سپیده دم تمام این سایه ها را بر باد خواهد داد...
وَه، چه قصر ها که هر بار تا خراشیدن سینه فریبنده آسمان شب بر هم چیده نمی‌شوند...

0 نظرات: