بتاب... بوَز... بخروش... بگذار برآشوبند...

.

شکسته نیستم
اما
شکسته ام
وزن را
قافیه را
منحنی ِ بی شکست ِ نور را
قانون ِ بقای این ماده ی بی روح را

مثل قصه ها
شکسته ام
شیشه ی عمر دیو را

و دیو
دیواری است به ضخامت خود خواهی مان

و خود
خودمان نیست
آن گاه که هم قد دیگران است

بگذار قد بکشد
این خود
هر گاه که پی ِ خود، بی خود می شود
هرگاه که بیخود، خدا می شود

می دانم غول ها محکوم به غل و زنجیرند
اما غول، زیرآسمان و در آغوش باران، غول نیست
غول، زیر سقف کوتاه عادت، غول دیده می شود
و با هر نه
و با هر نهی
و با هر نفی
قد می کشد

قد کشیدن سایه ها و دیوارها و عادت ها از یک جنس است

جنس من از جنس تو نیست
قد من قد تو نیست
اما همراهیم
یا هم راز؟

راز
پنهان نیست
راز
آشکارگی خورشید ِ ظهرگاه است
که سایه ای نیست
که خیابان خلوت است
و افسوس...
چشم ها دنبال خواب

همه خواب بودند در آن ظهر کودکی
که همبازیم تشت آبی بود و
کاسه ی انگشتانم و
گلهای تشنه ی باغچه

و اول بار
آن بالهای سیاه ساکت
در آن ظهر خاموش نگاهم را به خود خواندند
و اول بار
آن بالهای سیاه ساکت
قانون بازی سکوت را شکستند
و اول بار
با سلامی که به آن بالهای سیاه کردم
دیوار روح ترک برداشت...

سلامی که جواب داشت!
ه

.

24 نظرات:

The Little Prince گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
The Little Prince گفت...

چه زیبا قافیه را می شکنی در شعرت و شعر آهنگینت می شود یک شعر ساده
مثل زندگی!

human being گفت...

قافیه را که بشکنی
آن را نمی بازی

اما چطور شکستن هم مهم است...

کاش همه مثل تو می دانستند زندگی یک شعر ساده است ... که لغت های سخت سخت دارد...

:)

باشی

محسن فارسانی گفت...

سلام
پرنده پر زد
...

در ضمن چقدر کامنت گذاشتن در اینجا سخت است.

human being گفت...

دیدمش دوباره...
اما آن پستی که من share کردم با دیگران، دیگر وجود ندارد... توی google reader وقتی رویش کلیک کنی دیگر به جایی نمی رسی... بن بستی است که روزی چندین نفر پرنده ای را آنجا دیدند...


سختی کامنت گذاشتن گناهش به گردن کلاغ ها نیست... شاید به گردن قفس ها باشد...


باشید همیشه

ناشناس گفت...

سلامی که جواب داشت

human being گفت...

ها ها ها...
می خواهید بگویید چرا جواب سلامتان را ندادم؟ با استفاده از خود این شعر؟

نمی دانم چرا... اما همیشه احساس می کنم که سلام مال وقتی است که خیلی دور هستیم از یک دوست... مدتهاست که نبوده... اما وقتی داشتم آن جواب را می نوشتم... چنین احساسی نداشتم...

اما باز هم پوزش می خواهم

سلام

درود





قاف برای کلاغ ها راه دوری نیست
سیمرغ هم چیزی بیش از دل پر نوری نیست




:)

مسعود گفت...

سلام عزیزتر معلم
بارها خوانده ام و می دانم که بازهم خواهم خواند این شعر پرمایه را.
کاش بیشتر در این عمق آسمان پرواز کنی و قار قار کنی.به دلم خیلی چسبید.

human being گفت...

سلام مسعود جان... خوانده شدن خوب است... حس وقتى را دارد كه كسى همان طور كه دارد با تو مى خندد متوجه زخمت مى شود...

اينجا با دوست جوان و بسيار خلاقى مى نوشتيم... او ديگر ننوشت... من هم ننوشتم...
نمى دانم... شايد وقتى درد زياد شود ديگر آه و فرياد خاموش مى شود...

The Little Prince گفت...

Salam
che na be hengam panjere ha ra basti va parde ha ra keshidi.
Man poshte panjere zire baron mondam.
Balam khis shod, sangin shod, va oftdam toye hoze naghashi ke az bakhte man o gardeshe setare ha khali bod. Bal o param shekast. Ama dardi nadasht. Ghalbam az ghabl shekaste bod. Chizi vase fahmidane dard nadashtam. Kalagh e faramoshkar be jaye mordeye hamsedash zendeye mano zire khak kard. Dige to khab ostad ham shagerdesh chizi ja nemizare. Feridon adamiat har chi az mashrote midonest nevesht o mord. Az man az adamiat adam moond o az feridon don. Ye adame don.
Axe profilet ziadi ghashange. Ziadi kalaghe. Engar havase oghab shodan dare ostad!

human being گفت...

doon
down
this is where crows spend most of their life... down is up when you are moving... i never liked to be an eagle... just a crow!
and this house has many windows... not all of them are shut...
:)

مسعود گفت...

سلام کلاغ بی معرفت
فکر می کنم قریب دو سال است که نمی توانم وبلاگت را باز کنم.پیام می دهد که فقط برای دعوت شده هاست.چرا دعوت نامه ای برای من نمی فرستی؟چرا تبعیض قائل شده ای؟خبر نداشتی؟دیگه بدتر!چرا سراغی از ما نگرفته ای ببینی مرده ایم یا زنده؟
خلاصه این رسمش نیست.جبران کن.

human being گفت...

dar-ha ke hey basteh mishavand... kalagh-ha ham gah pileh mitanan...

sar khaaham zad be zoodi...

مسعود گفت...

سلام قارقاری جون
هنوزم تو پیله ای؟
پس کی؟
من هنوز منتظرم که در آسمان ببینمت.
سالم و سرافراز باشی.

human being گفت...

.

پیله پوسید
پیش از آنکه پرده ی باور نقش پروانه گیرد
آسمان در آسیابِ آه
ذره ذره خاک شد
انتظار زهری است بی نوشدارو
منتظران، کاش
بذری می کاشتند
در این زمان بی زمین

.

مسعود خان با معرفت
نمی دانم چه بگویم...

مسعودترباشی

:)

مسعود گفت...

عزیزتر معلم سلام
بی برو برگرد شعر پرمایه ای سرودی. من این روزها دارم کتاب آقای شفیعی کدکنی در باره احوالات اخوان ثالث را می خوانم،یعنی تحت تأثیر اویم؟ به جان خودم نه.خیلی عالیست . اجازه میدهی آنرا به نام خودت - کلاغ - برای دیگران به اشتراک بگذارم؟
چه می کنی این روزها؟ خیلی تلخ سروده ای.مثل اخوان؟

قبسی از امید
هیمه اش آگاهی
شعله ور تا ملکوت
اگر انفاس خوشت
بوی یاری دارد

به امید دیدار
تداوم در مجاز
و امکان در واقع.
بی قضا و در پناه حق

human being گفت...

.

این روزها
کار من شده است
گز کردن تاریکی
و قیچی کردن آرزوهایم
گاهی هم چل تکه ای می دوزم
از فریادهای فرو خورده ام
اما از این گذرگاه تنگ و سنگلاخی
که منزلگاه من است
به ندرت خریداری گذر می کند

.

بله، مسعود خان گرامی... اگر فکر می کنید کسی حوصله ی گوش سپردن به صدای خش دار کلاغ را دارد، می توانید آن را با خوانندگانتان به اشتراک بگذارید... ممنون از تشویق ها... برایم خیلی ارزش دارد...

مسعود گفت...

سلام گرانمایه معلم
تشکر می کنم.باکی ازین گذرگاه نیست،بالاخره اینجا هم آسمانی دارد و آسمانش هم عمقی دارد . من همیشه هستم و گوش کننده ام به همه قارقارهایت .باشی همیشه.

مسعود گفت...

سلام عزیزتر معلم
آن قطعه را با عنوان"چل تکه" به اشتراک گذاشتم.حتماً و بازهم بنویس و عنوان هم برایشان بگذار( جمع بستم که یعنی بیش از یکی و دوتا باشد)،گذشت اون زمان کلاغ و پنیر! حالا کلاغا معلم میشن،شعر میگن.....دیگه چه کاری می کنی؟
منتظرم.

human being گفت...

ممنون... همان روز آن را در "ریدر" دیدم... تصویری به ذهنم آمد که نوشتمش... اما زیاد نفهمیدمش... گذشت زمان هم کمکی نکرد... می گذارمش اینجا برای شما:

.

کنار پنجره ی باغ بسیار درخت
مثل هر روز
مردی نشسته بود و
با چشمان بسته
بلند بلند
کتاب می خواند

کلاغِ روی شاخه
نه اسم کتاب را می دانست
و نه می فهمید
مرد چه می گوید

مانده بود
که چرا مرد
چشمانش را که می گشاید
پر سیاه او را
لای کتاب می گذارد
و آن را می بندد

.

جمعه اول دی 1391

اسمش را هم بگذاریم "کلاغ، پر!"
خوب است؟

مسعود گفت...

سلام بزرگوار
نمی دانم هنوز اینجا هستی یا نه، در هر کجا و در هر حال که باشی تندرست و موفق باشی . سال نو بر شما مبارک باشد . یه جایی بنویس که مرتب بهره مند بشیم . من دو تا از معلم های دوره نوجوانی را آن سر دنیا پیدا کردم و چه خوشحال شدم و هستم ، شما که جای خود دارید . ارادتمندم .

nooshin azadi گفت...

سلام بر دوست قدیمی مسعود عزیز!
امیدوارم که شما هم سال نو را به شادی آغاز کرده باشین
من همون کلاغ هسنم که شما دلتون برای قارقارهاش تنگ شده... ممنون که هنوز منو‌ یادتون هست...

Unknown گفت...

سلام
یک اتفاق خیلی خوب این روزهایم این بود که امروز، با کلاغی آشنا شدم که صدایش از قناری قشنگ تر بود.از بلبل شیوا تر می خواند ومرغ عشق در مکتبش شاگردی می کرد.اینقدری تاثیر گذارا که الان ساعت3:32 دقیقه است ومن خوش حال و مشعوف از آشنا شدن با او جند ساعتی تنهاییم را به نوایش سپرده ام...)
(وبلاگتون رو امروز پیدا کردم.خیلی نوشته هاتون به دلم نشست.واقعا ارتباط خاصی تک تک کلماتتون گرفتم.ولی انگار همچون همیشه دیر رسیدم ووبلاگتون رو دیگربه روز نمی کنید..بسیار مشتاق هستم نوشته هاتون رو بخونم.امکانش هست آیا ؟؟ :) )

The Little Prince گفت...

سلام. بدجور گم کرده تو را انسان بزرگ! دعوت کره بودی اما در بسته بود.
چقدر هم بسته بود...