بنگر!
بر زمین گام برداشتنم
در عمق خود نشستنم
چهره از خود پوشاندنم
همه
منجمد از ترس است...
ترسِ دیدن گرمای آفتاب درون
و تقدیری که
در ژرف ترین گوشه های وجودم
به سیاهی پردهها پوشاندهام...
اما مرا ترس ز همهمه نیست
اینان برای به یغما بردن پاره های وجودم
چنان که باید
توانگر نیستند...
درکِ گوژپشتشان برای برداشتن هر چیز باید
ابتدا آنرا تا پستی خود فرو کشد...
و من نیز با خود چنین کردم
تا که از وجودم نیاشوبند...
بنگر!
مرغ طوفان را از تندباد ها چه باک؟
رود خروشان را از سنگلاخ ها چه باک؟...
.
بر زمین گام برداشتنم
در عمق خود نشستنم
چهره از خود پوشاندنم
همه
منجمد از ترس است...
ترسِ دیدن گرمای آفتاب درون
و تقدیری که
در ژرف ترین گوشه های وجودم
به سیاهی پردهها پوشاندهام...
اما مرا ترس ز همهمه نیست
اینان برای به یغما بردن پاره های وجودم
چنان که باید
توانگر نیستند...
درکِ گوژپشتشان برای برداشتن هر چیز باید
ابتدا آنرا تا پستی خود فرو کشد...
و من نیز با خود چنین کردم
تا که از وجودم نیاشوبند...
بنگر!
مرغ طوفان را از تندباد ها چه باک؟
رود خروشان را از سنگلاخ ها چه باک؟...
.
0 نظرات:
ارسال یک نظر