بتاب... بوَز... بخروش... بگذار برآشوبند...

.

شکسته نیستم
اما
شکسته ام
وزن را
قافیه را
منحنی ِ بی شکست ِ نور را
قانون ِ بقای این ماده ی بی روح را

مثل قصه ها
شکسته ام
شیشه ی عمر دیو را

و دیو
دیواری است به ضخامت خود خواهی مان

و خود
خودمان نیست
آن گاه که هم قد دیگران است

بگذار قد بکشد
این خود
هر گاه که پی ِ خود، بی خود می شود
هرگاه که بیخود، خدا می شود

می دانم غول ها محکوم به غل و زنجیرند
اما غول، زیرآسمان و در آغوش باران، غول نیست
غول، زیر سقف کوتاه عادت، غول دیده می شود
و با هر نه
و با هر نهی
و با هر نفی
قد می کشد

قد کشیدن سایه ها و دیوارها و عادت ها از یک جنس است

جنس من از جنس تو نیست
قد من قد تو نیست
اما همراهیم
یا هم راز؟

راز
پنهان نیست
راز
آشکارگی خورشید ِ ظهرگاه است
که سایه ای نیست
که خیابان خلوت است
و افسوس...
چشم ها دنبال خواب

همه خواب بودند در آن ظهر کودکی
که همبازیم تشت آبی بود و
کاسه ی انگشتانم و
گلهای تشنه ی باغچه

و اول بار
آن بالهای سیاه ساکت
در آن ظهر خاموش نگاهم را به خود خواندند
و اول بار
آن بالهای سیاه ساکت
قانون بازی سکوت را شکستند
و اول بار
با سلامی که به آن بالهای سیاه کردم
دیوار روح ترک برداشت...

سلامی که جواب داشت!
ه

.

شکسته نیستی!

بنگر!
بر زمین گام برداشتنم
در عمق خود نشستنم
چهره از خود پوشاندنم
همه
منجمد از ترس است...
ترسِ دیدن گرمای آفتاب درون
و تقدیری که
در ژرف ترین گوشه های وجودم
به سیاهی پرده‌ها پوشانده‌ام...
اما مرا ترس ز همهمه نیست
اینان برای به یغما بردن پاره های وجودم
چنان که باید
توانگر نیستند...
درکِ گوژپشتشان برای برداشتن هر چیز باید
ابتدا آنرا تا پستی خود فرو کشد...
و من نیز با خود چنین کردم
تا که از وجودم نیاشوبند...

بنگر!
مرغ طوفان را از تندباد ها چه باک؟
رود خروشان را از سنگلاخ ها چه باک؟...

.